وقتی تو آمدی و دستت را به سویم دراز کردی ، گفتم
از قفس چه می دانی ؟ گفتی : آزادی
از تنهایی ؟ گفتی : همزبانی
از محبت ؟ : عشق
از دوستی ؟ : صداقت
از بهار ؟ : طراوت
از سفر ؟ : انتظار
از جدایی ؟؟؟ : ....
باز هم گفتم جدایی ؟ سکوت تو مرا شکست و به گریه انداخت .
به چشمانت نگاه کردم و گفتم بگو ...
تو آغوشت را به رویم گشودی و گفتی :جدایی ، هرگز ... بی تو من
میمیرم..
اما در آخر تو رفتی و من ماندم با یک دنیا خاطره
وبلاگ شخصی بهمن کیماسی ...
ما را در سایت وبلاگ شخصی بهمن کیماسی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bkm1367o بازدید : 180 تاريخ : پنجشنبه 25 شهريور 1395 ساعت: 8:50