بوسه

ساخت وبلاگ
توی فصل بی تو بودن
فرصت یکی شدن نیست
خوش به حالت که یه لحظه م
تو سرت خیال من نیست
واسه تو فرقی نداره
زنده باشم یا نباشم
این منم بی تو انگار
باید از خودم جدا شم
توی آسمون چشمات
به سیاهی دل میبازم
میرسم به این ترانه
قصه ای تازه میسازم
توی چشمهای تو دیدم
همه بود و نبودم
تو ولی رهاترینی
بی نیازی از وجودم
منم آن غروب دلگیر
تا همیشه پر روایت
این طرف شروع عشقه
اون طرف تا بینهایت
توی این دیار غربت
عمریه من از تو دورم
مث جاده های پرتم
که همیشه بی عبورم

www.instagram.com/bkm1367

telegram.me/bkm6777

شخصیت منو با برخوردم اشتباه نگیــر.... شخصیت من چیزیه که مــن هستم.... اما برخورد من بستگی داره به اینکه تـــو کی هستی؟!!!

به یـاد داشته بــاش...
من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى... من را خودم از خودم ساخته‌ام... منى که من از خود ساخته‌ام مال من است... منى که تو از من می‌سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند... لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان... و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى... و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه... ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى... می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم و من هم.... می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم... چرا که ما هر دو انسانیـــم... این جهان مملو از انسان‌هاست پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد... تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی ‌صادر کنی و من هم... قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگـار است... دوستانم مرا همین گونه پیدا می‌کنند و می‌ستایند... حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند... دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم... چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى... مــن قابل ستایشم و تــو هم.....
یــــادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا... نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى... و یادت باشد که این‌ها رموز بهتر زیستن هستند....

"""حرفایی که زدم...حرفای دل من بود.... منم واسه همین گذاشتمش اینجا"""

مــن را همین گونه كه هـستـم دوست داشته باش... نمی توانـی؟!... مــن می روم... تــو هم برو مجسمه ساز شو......

خدا ما رو برای هم نمی ‏خواست... فقط می ‏خواست هم رو فهمیده باشیم... بدونیم نیمه ی ما ، مال ما نیست... فقط خواست نیمه ‏مون رو دیده باشیم... تموم لحظه‏ های این تب تلخ... خدا از حسرت ما با خبر بود... خودش ما رو برای هم نمی ‏خواست... خودت دیدی دعامون بی ‏اثر بود... چه سخته مال هم باشیم و بی هم... می ‏بینم می ری و می ‏بینی می رم... تو وقتی هستی اما دوری از من... نه می شه زنده باشم ، نه بمیرم... نمی گم دلخور از تقدیرم اما... تو می دونی چقدر دلگیره این عشق...فقط چون دیر باید می ‏رسیدیم... داره رو دست ما می ‏میره این عشق... تموم لحظه‏ های این تب تلخ... خدا از حسرت ما با خبر بود...خودش ما رو برای هم نمی ‏خواست... خودت دیدی دعامون بی ‏اثر بود...خدا ما رو برای هم نمی ‏خواست... فقط می ‏خواست هم رو فهمیده باشیم... بدونیم نیمه ی ما مال ما نیست... فقط خواست نیمه ‏مون رو دیده باشیم.......

دکتر علی شریعتی میگه:
کسی را که دوست داری دوستت ندارد...کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نداری... اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد به رسم و آئین زندگانی به هم نمی رسند و این رنج است... زندگی یعنی این...

دکتر شریعتی میگه :
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنارش باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید...

فكر می كردم گذر لحظه ها مرا به بكریتی بدیل رهنمون خواهد کرد اما هیچ عبوری مرا به چیزی تازه متصل نكرد از تكرار زندگی به تنگ آمده ام ودر حصار خیالات واهی اسیرم دلم برای پرواز یك پرستو تنگ شده است.من روزگار را بدون لبخندی صادقانه پشت سر نهادم و در فرا سوهاست كه گذر گذشته غمگینم می كند تمام كودكان هم بازی من در سردرگمی سنگینی در مانده اند و من به این می اندیشم كه به كجا خواهیم رسید من به خویشتن خویش دلیلی برای بودن چیزی نمی یابم جز اینكه تو را دوست بدارم...اما كاش لحظه ای می رسید كه می توانستم صمیمانه تر با تو باشم به دور از این زمین فانی...

این روزها احساس می کنم وقتی می نویسم خدا چشمهایش را می گیرد و وقتی می خوانم گوشهایش را...صادقانه بگویم فکر می کنم خدا هم از سادگی من و حرفهای تکراری ام خسته شده است....

انصـــاف نیـست کــه دنیــا آنقـدر کوچک باشد کــه آدم هــای تکــــــراری را روزی صـد بـار ببینی و آن قدر بزرگ باشد کــه نتـوانی آن کسی را کـه دلت میـخواهــد حتــی یک بـار ببینـی....

ببار بر من ای باران... قطره های باران بر صورتم می خورند... من چترم را میبندم و کنار می گذارم و خودم را به باران می سپارم... باران با قطره هایش چهره ام را نوازش می کند... بر لبانم می نشیند... چشمانم را می بندم... صورتم را بوسه باران می کند... بر گردنم می لغزد و روی شانه هایم مکثی می کند... مرا از عشق خیس کن باران... از شهوت لبریز کن باران... قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند... باران روی تمام بدنم نشسته است... باران شدید می شود... لباس بر اعضای بدنم می چسبد...مثل یک زندانی که برای بوییدن آزادی صورت خود را به میله های زندان می چسباند بدنم خود را به لباس ها می چسباند... یک رعد... و ناگهان باران بند می اید... و احساس آرامش مطلق....

هر چی آرزوی خوب ِ مال تــو... هرچی که خاطره داری مال مــن... اون روزای عاشقونه مال تــو... این شب های بی قراری مال مــن... منم و حسرت با تو مـــا شدن... تویی و بدون مــن رها شدن... آخرغربت دنیاست مگه نه... اول دو راهی آشنا شدن... تو نگاه آخر تــو آسمون خونه نشین بود... دلتو شکسته بودم همه ی قصه همین بود... می تونستم با تو باشم مثل سایه مثل رویا... اما بیدارم و بـــی تــو مثل تــــو تنهای تنها....

ای مسافر ای جدا ناشدنی گامت را آرام تر بردار از برم آرام تر بگذر تا به کام دل ببینمت بگذار از اشک سرخ گذرگاه ت را چراغان کنم ای مسافر بیا که جاده ی احساس چشم انتظار قدم های مهتابی تو در تاریکی شب است...

خـاطرمـان بـاشــد شـاید سـالها بعـد در گـذر جــاده ها بی تفـاوت از کنـار هم بگــذریم و بگوییــم ایـن غـریبه چــقدر شبیــه خــاطراتم بــود....

ای که از اول جــــاده به سکــوت شدی گرفتار... منو در خاطــرت نگه دار... تا دیـــداری دیگر خدانگـــــهدار...

وبلاگ شخصی بهمن کیماسی ...
ما را در سایت وبلاگ شخصی بهمن کیماسی دنبال می کنید

برچسب : بوسه, نویسنده : bkm1367o بازدید : 171 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:03